زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

واسه عشقم

من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم " اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ... جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم  تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم " ...
21 آذر 1391

همیشه تنهایی

... وچه تنهايم من, مرده اي در حركت, دست و پا ميزنم از فرط گناه و گناهم اينست كه به دستان كرخ گشته زسرماي جفا دست محبت دادم و چه بيمارم من! اثر زخم ز خوناب نگاهم پيداست... دلم از گريه پرست و قلبم از درد سياه.. نفسم ميجهد از سينه برون... چه كسي در شريان غم من مينگرد, ميگريد! هيچكس دل به تمناي غريبانه من ساز نكرد... هيچكس دست محبت به من خار نداد... هيچكس همدم شبهاي عطشناك من زار نشد... قلب سردم به شرار لب تو پر شور است و به دستان كرخ گشته ي من دست تو گرمي و احساس و صفا ميبخشد و گرم نيست مرادي زغم و همهمه و تاريكي و اگرم چون تو كسي يار شودبادل خسته ي من بهت شب را نفس باك من و گرمي آغوش تو حيران ميسازد.... خیلی سخته که بنویسی و بنویسی بعد به ...
20 آذر 1391

بار الهی...

گريستن را چون تمنايي ناممكن آموخته ام... و من آن پرنده ترد و نازك بالم.... تاكي مجال پريدن درآسمان فلزي رادارم؟ گويا تارك دنيا شده ام و بهترين نماد دلتنگي ام, باران! تمام تلاش خودرا باسكوتي مات وغمكين عقيم گذاشته ام و من, همه چيز داشتم و اكنون.... هيچ ندارم!!! برگشته ام به زندگي عادي ام... رسيدگي به تنهايي هام! سكوت, اشك و تنهايي و غربت و تيرگي, همه وهمه ,حنجره ام را خصمانه ميفشارد... آه تلخي دربغضم و درد عجيبي در اعماق وجودم! وجود سراسر از احساسم, غير ازاين درد سنگين, وجود گرم و روشني را در اعماق قلبم احساس ميكنم; وجودي كه نوراست در روشنايي... خدا! آه, آري تنها اوست گرمي وجود و به واسطه ي اوست كه به زندگي اميدوارم و اوست كه همه ي دردهايم را...
20 آذر 1391

سهم من چیست؟!!

دستها بالا بود... هركسي سهم خودش را طلبيد... سهم هركس كه رسيد, داغتر از دل ما بود... ولي... نوبت من كه رسيد, سهم من يخ زده بود!!!! سهم من چيست مگر؟ يك پآسخ! پاسخ يك حسرت... سهم من كوچك بود; قد انگشتانم قد قلبي كه عادت كرد به كم! عمق آن وسعت داشت وسعتي تا ته دلتنگي وسعتي تاته مرگ دل من... شايد از وسعت آن بود... كه بي پآسخ ماند...!
20 آذر 1391

نمیشود که نمیشود

گاهی نمیخواهی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود... گاهی خسته می شوی کم می آوری نه می توانی خودت را به خواب بزنی و نه توان بیدار ماندن داری ترس از دست دادن آدم هایی که دوستشان داری بغض می شود توی گلویت آنوقت پناه می بری به سکوتت و دم نمی زنی مبادا که بترکد این بغض لعنتی... امروز هم یه روز تنهای دیگه بود... یه تنهایی محض... این تنهایی که ازش حرف مبزنم از اوناییکه با بودن آدمایی که نمیخواییشون, خیلی تلختر و غیر قابل تحملتر میشه... دلم برای زندگیم تنگ شده از شمارش روزهام بدم میاد... اینکه بشموری و تموم نشه... مثل ستاره هایی که تو بچگی میشموردیم... زود خسته میشم, دقیقا مثل بچگی هام....   ...
20 آذر 1391

دعا...

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر... آری شود ولیکن به خون چگر شود... ازهر کرانه تیر دعا کرده ام روان... باشد کزان میان یکی کارگر شود...
20 آذر 1391